مرحوم «علامه دهسرخی ره» در کتاب شریف «رمز المصیبة» به نقل از «ریاض القدس» مرحوم واعظ قزوینی، شرح شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها را به تفصیل نقل می کند که بخشی از آن چنین است:
وقتی قافله بانوان و نازدانگان به اسارت در آمده و به شام رسید، آنان را در خرابه ای جای دادند. در طول شبانه روز کار این خرابه نشینان، گریه و شیون و زاری و عزاداری بر کشتگانشان در کربلا بود. عصرها که می شد، اهالی شام دست در دست کودکانشان و همراه با وسایل و اطعمه و نانی که خریداری می کردند از مقابل خرابه عبور می کردند و یتیمان و خردسالان مصیبت دیده این منظره را می دیدند و به دامان عمه پناه می بردند و سوالشان این بود که: عمه جان؛ مگر ما خانه نداریم؟! مگر ما بابا نداریم؟! و حضرت زنیب سلام الله علیها پاسخشان می داد: چرا نور دیدگان، خانه های شما در مدینه و بابایتان در سفر است! و آنان می گفتند: عمه جان؛
مگر کسی که سفر رفت، بر نمی گردد
مگر که شام غریبان سحر نمی گردد
در میان آن اطفال و نازدانگان، دختر کوچکی از فرزندان سیدالشهداء علیه السلام نیز بود. از آن هنگام که این قافله به شام رسیده و مجلس یزید را مشاهد نموده بود و خرابه نشین شده بودند؛ دل نازک این دختر به تنگ آمد. در یک شبی شور دیدن پدر به سرش افتاد. در فراغ و دوری پدر در گوشه ای از خرابه زانوی غم به بغل گرفت و با خود نجوا می کرد و اشک می ریخت. آنقدر گریه کرد که خاک غمناک خرابه از اشک چشمانش تر و گِل شد. از شدت غم و اندوه و غصه خوابش برد و در خواب پدر را دید که سرش داخل طشت طلا در مقابل یزید لعنت الله علیه قرار گرفته و یزید لعنت الله علیه با چوب بر لب و دندان بابا می زند؛ سر پدر هم دارد به درگاه خدا استغاثه می کند.
دختر نازدانه از دیدن خواب سر پدر و جنایت یزید در حقش، هراسناک از خواب پرید. «تبکی و تقول وا ابتاه، وا قرة عیناه، وا حسیناه». آنقدر فریاد زد و بلند بلند گریه کرد که همه اهل خرابه پریشان احوال برخاسته و دور او حلقه زدند و غم و غصه داغ عزیزان تازه شد. آن نازدانه خردسال ناله می زد: «الآن پدر مرا بیاورید! نور چشم مرا حاضر کنید! تا توشه از جمالش بردارم. عمه، الآن دیدم که سر بریده پدرم در حضور یزید است و دارد چوب بر لبان وی می زند! و آن سر با خدا نجوا می کند! من سر بابایم را می خواهم!». هر چه تلاش کردند او را ساکت کنند نشد. امام سجاد علیه السلام پیش آمد و خردسال نازدانه را در بر گرفت و به سینه چسبانید و تسلی می داد که نور دیده صبر کن و از گریه دل مسوزان!
آن قدر گریه کرد تا در دامان امام سجاد علیه السلام بی هوش افتاد. امام سجاد علیه السلام به گریه افتاد و زنان و نازداگان شیون نمودند. آنقدر گریه و زاری بالا گرفت تا صدا به کاخ یزید لعنت الله علیه رسید.
طاهر بن عبدالله دمشقی نقل می کند: سر یزید روی زانوی من بود. برایش حکایت می گفتم و سر حسین بن علی علیه السلام در میان طشت بود. همین که صدای گریه و زاری از خرابه بلند شد؛ سرپوش از روی طشت کنار رفت و سر بریده شده ندا داد: «اختی، سکتی ابنتی» خواهرم؛ دخترم را ساکت کن!!1
یزید لعنت الله علیهاز این ندا و از سر و صدای خرابه سخت ترسید و برآشفت. پرسید: طاهر چه خبر است؟ گفتم: نمی دانم در خرابه بر اسیران چه رخ داده که چنین در جوش و خروشند! یزید لعنت الله علیه غلامی را فرستاد تا خبر بگیرد. غلام رفت و پرسید؛ گفتند: دختر سیدالشهداء علیه السلام است، در خواب جمال پدر را دیده و آرام ندارد. غلام آمد و ماجرا را برای یزید لعنت الله علیه گفت. یزید لعنت الله علیه گفت: «ارفعوا رأس ابیها الیها» بیاید سر پدرش را برایش ببرید. «و قال اطرحوا رأس الحسین بحجرها» و گفت: بیاندازید سر حسین علیه السلام را به دامنش! «فعسی اذا نزلت الیه تسلت» پس آن سر مطهر را در میان طشت نهادند و رو به خرابه آوردند که ای گروه اسیران سر حسین آمد...
فأتوا بها الطشت یلمع نوره
کالشمس بل هو فوقها فی البهجته
سر مطهر را گرفتند و آوردند در حضور آن خردسال نازدانه و سرپوش را از روی طشت برداشتند. تا نگاهش به سر افتاد، پرسید: «ما هذا الرأس؟» این سر کیست؟ گفتند: این بابایت حسین است. خود را بر آن سر مطهر انداخت و شروع کرد صورت پدر را بوسیدن و بر سر و سینه زدن. آنقدر با دستهای کوچکش به دهان زد تا پر از خون شد.
«و هی تقول: یا ابتاه، من ذا الذی خضبتک بدمائک؟! یا ابتاه، من ذا الذی قطع وریدیک؟!» خردسال نازدانه با پدر درد و دل آغاز کرد و گفت: پدر، چه کسی تو را به خون خضابت کرد؟! چه کسی رگهای گلویت را برید؟! «یا ابتاه، من ذا الذی ایتمنی علی صغر سنی؟! یا ابتاه، من للیتیمة حتی تکبر» پدر، چه کسی در کودکی یتیمم کرد؟! بعد از تو دخترت را چه کسی بزرگ کند؟!
[1] بنابر نقل های مکرر تاریخی سر مبارک سیدالشهداء علیه السلام چند بار سخن گفته و یکی از همان موارد همین جاست!
[]
[]