صاد

انسان معاصر | نوشته های علی صفدری در زمینه ادیان، ملل و انسانها

علی صفدری | Ali Safdari

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علیپناه اشتهاری» ثبت شده است



     بعد از آنکه تابستان روزهای آخرش را به نمایش می گذارد و شهریور به نیمه می رسد، طبق سنت همه ساله ی حوزه های علمیه، کم کم درس ها شروع می شوند. روزهای نخستین شروع درسها، همه ساله مرا به حال و هوای روزهایی می برد که می خواستم وارد حوزه علمیه شوم و سخت سرگرم طی مراحل اداری بودم. تابستان تمام شده بود و یک ماهی هم از شروع درس ها می گذشت که تازه اقدام کرده بودم برای ورود؛ همه ی مدارس علمیه قم پر شده بودند و دیگر هیچ کدام ثبت نام نداشتند. با این اوضاع و احوال من بودم و خیال ورود به حوزه. راستش قبل از آنکه درگیر روند اداری و طی مراحل شوم، اصلا گمان نمی کردم که ورود به حوزه انقدر گرفتاری داشته باشد.

     در یکی از روزهای سال آخری که دبیرستانی بودم، در فکر مرور می کردم که برای آینده چه کنم؟! فکرم این بود که طلبه بشوم یا نه! قرآن را باز کردم که آیه چهاردهم سوره قصص آمد: «هنگامی که موسی به توانایی رسید و رشد و کمال یافت، به او حکمت و دانش دادیم و چنین نیکوکاران را پاداش می دهیم». دیگر سر از پا نمی شناختم و همواره فکر و ذکرم این بود که مرا برای سربازی امام زمان عج انتخاب کرده اند. چند ماهی که گذشت با پدرم بحث این بود که من طلبه شوم یانه! قرار شد ایشان بعد از نماز مغرب و عشا برایم استخاره کنند و بسیار خوب آمد. وقتی آن لحظه به طور رسمی اعلام کردم می خواهم طلبه شوم، لبخند رضایت و شادی بر چهره ایشان نشست و آنقدر دعایم کرد که هنوز مرهون آن دعاهایم.

     هنوز یادم نمی رود که چقدر نامه بازی اداری صورت گرفت تا موفق شدم از امور مدارس نامه ای بگیرم برای شرکت در درس های مدرسه. صبح زودِ یک روز پاییزی، پیراهنی سفید بر تن داشتم که برای اولین بار به کوچه پس کوچه های خیابان چارمردان آمدم. تا موفق شوم مدرسه ای که به من آدرس داده بودند را بیابم، از شدت سرما اشک از چشمانم سرازیر شده بود. سرانجام مدرسه را پیدا کردم و وقتی به دربش رسیدم، دلم پر بود از شادی و نگرانی و غربت. تا مدیر مدرسه را ببینم و نامه را به او بدهم و جوابش را بشنوم، یادم نیست چقدر طول کشید، اما خوب یادم هست که ضربان قلبم گوشهایم را داشت کر می کرد. مدیر مدرسه نامه را نگاه می کرد و مرا نگاه می کرد و این کار چند باری شد. دست آخر گفت شما فقط می توانید در کلاس های اینجا شرکت کنید؛ به شرط آنکه در امتحانات تثبیتی نمرات خوبی بیاورید و از حجره و ... خبری نیست. عمق حرفش را آن لحظه نفهمیدم.

     یادش بخیر؛ چقدر شیرین شده روزهای سخت دیروز. بالاخره با زنگ این و آن و وساطت دفتر مرحوم آیت الله العظمی فاضل لنکرانی حجره هم گرفتم. وسایلم را که همه اش یک ساک بیشتر نمی شد را جمع کردم و رفتم حجره. شب اولی که قرار شد در حجره بخوابم، برق رفت. یک طلبه اراکی که سال سومی بود و من هم حجره جدیدش محسوب می شدم هم بود؛ شروع کرد برایم از خاطراتش گفتن. برقِ رفته و خاطراتِ آن طلبه و ... همه و همه دست به دست هم داد تا دلم سخت بگیرد. از فردای آن روز درسم به طور جدی آغاز شد و همه ی تلاشم این بود که در امتحانات تثبیتی خودی نشان داده و بتوانم در مدرسه بمانم و عذرم را نخواهند. 

     یک ماهی گذشت تا موعد امتحانات تثبیتی برسد. توانسته بودم در این مدت خودم را قدری با محیط وفق بدهم و با برخی از طلاب ارتباط دوستانه ای برقرار کنم. درس های عقب مانده را قدری جبران کرده بودم و برنامه ام تقریبا منظم شده بود. صبح ها درس بود و یک ساعت هم دم غروب. ناهار را در مدرسه می دادند و بیشتر روزها از همان ناهار که حقیقتا کیفیت نامطلوبی داشت استفاده می کردیم. بعد از درس غروب، پیاده به حرم می رفتم و نماز مغرب و عشا را در حرم  پشت سر آیت الله شبیری زنجانی می خواندم. گاهی هم به نماز مدرسه فیضیه می رفتم و پشت سر مرحوم آیت الله علیپناه اشتهاری نماز می خواندم. بعد از نماز مغرب و عشا و زیارت، روبه روی حرم فلافلی می خوردم و می آمدم مدرسه. 

     وقتی نتایج امتحانات تثبیتی آمد، قلبم پر از شعف شد که بالاخره ما در این مدرسه ماندگار شدیم و چنین بود که من هم حوزوی شدم ...





۱۳ نظر ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۴۵
سایت انسان معاصر