صاد

انسان معاصر | نوشته های علی صفدری در زمینه ادیان، ملل و انسانها

علی صفدری | Ali Safdari

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کاسب متدین» ثبت شده است


     باتری ماشینم خوابیده بود و هیچ جوری راه نمی افتاد. صبح اول صبح، هرچی ماشین را هل دادیم تا فرجی شود، نشد که نشد. محله را زیر و رو کردم تا بالاخره یک تعویض روغنی باز پیدا کردم. شاگردش گفت من ده هزار تومان میگیرم برایت راهش می اندازم. گفتم خیلی زیاد نیست؟!  به هر ترتیب آمد و رفت، نشد. آخر سر هم اصرار داشت که ده هزار تومان را بگیرد که گرفت. برایم عجیب بود که این همه اصرار برای کاری که نتوانسته انجام دهد. نزدیک یک ساعتی گذشته بود. بالاخره یک باتری سازی باز پیدا کردم. وارد مغازه اش که شدم چهره اش به دلم نشست. نمی دانستم چرا. بدون اینکه حرفی از اجرت کار بزنیم مغازه اش را تعطیل کرد و با من به چند خیابان آنطرف تر آمد و کارم را راه انداخت. داشتم به سمت مغازه اش می آمدم تا برسانمش ، گفتم : آقا چقدر تقدیم کنم؟ گفت: پنج هزار تومان. تعجب کردم ؛ با اینکه مغازه اش را بسته بود و همراه با من آمده بود و تبحر در کارش و ... این قیمت! تازه چند کار کوچک دیگر در ماشین بود که برایم درست کرد. نگاهی کردم و گفتم: خیلی با انصافی! اول تعجب کرد و گمان کرد که منظورم این است که زیاد دارد می گیرد. وقتی برایش شرح ماوقع را دادم تازه فهمید که منظورم چیست.

     نمی دانم چرا با انصاف نیستیم. به خدا قسم انصاف از شروط اولیه انسانیت است. همیشه دنبال دوز و کلکی هستیم تا پول بیشتری کاسبی کنیم. وقتی هم حرفش می شود همه اذعان می کنیم که این پولها برکت ندارد و فقط و فقط مشکلات آدم را زیاد می کند. اما باز هم ...

     در روایات فراوانی از انصاف گفته شده است. در حدیثی از پیامبر اسلام (ص) آمده که یکی از شبیه ترین اخلاق ها به ایشان انصاف است [1]. از امیرالمومنین (ع) نقل شده که فرمودند: مَنْ اَنـْصَفَ اُنـْصِفَ؛ هر کس با انصاف باشد انصاف می ‏بیند [2]. در کتاب شریف غررالحکم آمده است : اَلنصافُ أَفضَلُ الفَضائِلِ؛ انصاف، برترین ارزشهاست.

     عدم رعایت انصاف باعث عدم اطمینان به یکدیگر و بدبینی در سطح جامعه می شود. وقتی بر خلاف مروت رفتار می بینیم، دیگر نمی توانیم اعتمادمان را جلب نماییم و به گفته دیگران به دیده واقعیت نگاه کنیم. رعایت انصاف از مهمترین رفتارهای فردی است که ارتباط مستقیم با جامعه و ساختارهای آن دارد. جامعه ای که عاری از اخلاق های مهم فردی است، رفته رفته به زوال کشیده می شود و پوچی و بیهودگی در آن منزل می کند. باید در رفتارمان طوری انصاف به خرج دهیم که دوست داریم با ما انصاف شود. ما هم جزئی از جامعه ای هستیم که در آنیم و در حد خودمان نقش سازندگی آنرا داریم. دقت کنیم سهم ما در رعایت و یا عدم رعایت اجتماعیات چقدر است؟

     عدم رعایت انصاف، از اخلاق های غیراخلاقی ای بوده که از گذشته دیده می شده و باعث رنجش ها و کدورت های زیادی می شده است. صائب تبریزی در شعری به این موضوع اشاره ظریفی دارد:

رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است

روی دل از قبلهٔ مهر و وفا گردیده است

     خلاصه ی سخن، همان حرفی که آقای باتری ساز برایم گفت. او می گفت که کنترل دزدگیر ماشین دوستم خراب شده بود، آمد پیش من. گفت تا به حال این کنترل را سه بار داده ام تعمیر کرده اند و هر بار پانزده هزار تومان از من گرفته اند. اما هنوز که هنوزست خراب ست و درست کار نمی کند. کنترل را نگاهی کردم. دیدم تنظیماتش به هم ریخته. دکمه ریست را چند ثانیه ای نگه داشتم . تنظیم شد. دوستم گفت: یعنی برای همین کار کوچک سه بار من تا تعمیرگاه کشیده شده ام و پول گزافی داده ام؟!!!

_________________________

[1] مکارم الاخلاق، ص‏457

[2] بحارالأنوار ، ج 95، ص 298، ح 17

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۵:۱۱
سایت انسان معاصر
     چند وقتی بود که می خواستیم یک ساعت دیواری بخریم. بالاخره بعد از چند وقت موفق شدم که وارد یک مغازه ساعت فروشی در یکی از خیابان های اصلی طهران شوم. از لطف خدا فروشنده آدم متدین و معتقدی در آمد. خیلی آدم خوبی بود. از سادات حسینی که پای منبرها بزرگ شده. بعد از چند دقیقه ای که با هم حرف زدیم سر سخن باز شد و به قول معروف حرفمان گل انداخت. ازش پرسیدم با این وضعیت بد جامعه سختت نیست در این خیابان پر رفت و آمد مغازه داری؟ جوابم را با یک داستان داد. واقعا زیبا جواب داد. الآن بعد از چند روز هنوز من به جواب او فکر می کنم.

     ساعت فروش معتقد گفت: دو برادر بودند. یکی در شهر طلا فروشی داشت و دیگری در کوه عزلت گزیده بود و عبادت می کرد. یک روز برادر عابد از کوه برای برادرش پیغام می فرستد که تو خسته نشدی که اینقدر در شهر بودی و به آلودگی ها آلوده شدی؟ برادر طلا فروش جواب می فرستد: من در شهر دینم را حفظ کرده ام. تو یک روز پیش من بیا و خودت ببین. برادر عابد می پذیرد و از کوه به شهر و طلا فروشی برادر می آید. داخل مغازه برادر که شد دید که ظرف آبی بر سر در مغازه بسته است. علت را جویا می شود. برادر طلا فروش می گوید : این دین من است. من سالها زحمت کشیده ام که این نریزد. برادر عابد می گوید: عجب!. ساعتی می گذرد. برادر طلا فروش به دیگری می گوید من کاری دارم، قدری تو اینجا بایست، من می روم و می آیم. عابد می پذیرد و طلا فروش می رود. در این فرصت که عابد تنها بود خانمی به مغازه می آید و گل سینه ای انتخاب می کند. جلوی آینه مغازه می رود که آنرا امتحان کند و بر روی سینه اش ببیند. او روبه روی آینه مشغول گل سینه بود و یقه اش را کنار میزند که جلوه آنرا بر سینه اش ببیند که نگاه برادر عابد به سینه آن زن می افتد و در دلش لذتی می دود. این نگاه همان و ریختن آب بالای سر در مغازه همان. برادر طلا فروش که می آید نگاهش به ظرف آب می افتد و می گوید : برادر چه کردی. او هم ماجرا را تعریف می کند. برادر طلا فروش می گوید : این دین من بود که یک عمر آنرا حفظ کردم، تو یک ساعت اینجا بودی آنرا ریختی؟!

جناب ساعت فروش متدین بعد از نقل این حکایت گفت: که اگر در اینجا و این محل پر رفت و آمد بودی و دینت را حفظ کردی آنوقت مردی. یک روزی من داخل مغازه بودم که خانمی به شدت بد حجاب داخل مغازه ام شد. آنقدر وضعش بد بود که تمام این خیابان به او نگاه می کردند. همینکه داخل مغازه شد من سرم را پایین انداختم و گفتم : خانم محترم خواهش می کنم از مغازه من بروید بیرون ؛ خواهش می کنم!!!.
۲ نظر ۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۵:۱۰
سایت انسان معاصر