آن سال که به حج تمتع مشرف شدیم؛ همسفر بودیم با ایشان؛ و چه سفری بود. آن روزها نوجوانی بودم پر نشاط و حالات عابدانه مردان راهجو را به خوبی نمی شناختم. به فراخور حالات نوجوانی و رفتارهای ناپخته؛ گاه گاهی با گوشزدهای حکیمانه پدرم، آداب موانست را فرا می گرفتم. هر چه بود آن سال ما بودیم و حضور این مرد وارسته و حج تمتع؛ که ماندگارترین خاطره آن سفر که هنوز نقشش بر ذهنم پررنگ است، سخنرانی ایشان در خیمه های منی بود. هنگام سخنرانی ایشان؛ آن لحن و آن سبک گفتار و آن بیانات خاص، سخنرانی های مرحوم امام را برای حاضران تداعی می کرد. این سفر آغار آشنایی ما با ایشان بود.
چند سالی گذشت و ما آمدیم قم و طلبه شدیم. تازه ملبس شده بودم که صبح جمعه ای به روضه هفتگی ایشان رفتیم. مرا با لباس روحانی به جا نیاوردند؛ اما بر حسب آنچه که رسمشان بود که اهل علمی که به روضه شان می رفتند را اصرار می کردند ولو برای دقایقی هم شده منبر بروند، من نیز مکلف شدم تا دقایقی را در جمع خوبان و ارادتمندان به ایشان صحبت کنم. بعد از مراسم و بر سر سفره صبحانه خودم را معرفی کردم. لبخند شیرینی بر لبانشان نقش بست و حال پدر را از من پرسیدند و از احوالات خودم جویا شدند. از اینکه طلبه شده ام و قبای روحانیت بر تن کرده ام ابراز خرسندی کردند و فرمودند: آشیخ علی آقا؛ شما هزار ماشاءالله منبری هستی، خوب منبر می روی؛ آیا کتاب هم می نویسی؟ عرض کردم: حاج آقا، نوشته ها و سیاهه هایی دارم، اما هنوز چیزی که چاپ و منتشر شده باشد خیر. آن روزها مشغول جمع آوری و نوشتن مطالبی پیرامون «نَفـس» بودم که هیچگاه کامل نشد و هنوز دست نوشته هایش باقی است. خیلی تشویقم کردند که بنویس و اصرار داشتند که طلبه حتما باید دست به قلم هم باشد.
خودشان هم دست به نگارششان خوب بود و کتاب های منتشر شده ای داشتند و من از بعض از علمایی که در زمان نجف ایشان را می شناختند شنیده بودم که آن روزها مشغول تالیف موسوعه ای درباره رجال و علما مازندران بوده اند و یک بار هم از خودشان حکایت آن تالیف را پرسیدم که از ناتمام ماندن آن ابراز تاسف کردند. هر چه بود در ایام جوانی با مرحوم آقابزرگ طهرانی موانست داشتند و شاید این موسوعه نگاری پیرامون شخصیت ها از اثرات همان مجالست با آقابزرگ باشد. ایشان دوران جوانی را با آقابزرگ به سر برده بودند و اکنون در پایان عمر در طهران؛ و آنقدر این موانست با آقابزرگ طهرانی برایشان خوشایند بود که اجازات ایشان را در ابتدای برخی کتب منتشره شان قرار داده بودند.
یک بار با دوستانی که قصد ساختن مستندی درباره حضرت زهرا سلام الله علیها را داشتند، خدمتشان رسیدیم و قرار شد هفته آینده با گروه فیلم برداری خدمتشان برسیم و ایشان پیرامون جنایاتی که در حق حضرت زهرا سلام الله علیها رخ داد صحبت نمایند. ایشان با بزرگواری پذیرفتند و با روی گشاده استقبال کردند و بعد از ضبط و فیلمبرداری فرمودند که یک نسخه از این را برای من بیاورید. بعد از آن روز بارها در جلسات روضه هفتگی صبح جمعه شان افتخار حضور داشتیم و هیچگاه نشد که این فیلم را تقدیمشان کنیم.
آخرین باری که زیارتشان کردیم چند ماه پیش در یک مهمانی بود. مثل همیشه لبخندی ملیح بر چهره شان و در احوالات خودشان بودند. هیچگاه گمان نمی کردیم که این آخرین دیدارمان با ایشان است، وگرنه هزار بار بیشتر قدر مجالست آن شب را می دانستیم. خبر داشتیم که چند ماهی را گرفتار بیماری و بیمارستانند و دست آخر در روز ولادت رسول خدا صل الله علیه و آله و حضرت صادق علیه السلام، در سن هشتاد و چهار سالگی چشم از جهان فرو بستند. رحمة الله علیه.
چند سالی گذشت و ما آمدیم قم و طلبه شدیم. تازه ملبس شده بودم که صبح جمعه ای به روضه هفتگی ایشان رفتیم. مرا با لباس روحانی به جا نیاوردند؛ اما بر حسب آنچه که رسمشان بود که اهل علمی که به روضه شان می رفتند را اصرار می کردند ولو برای دقایقی هم شده منبر بروند، من نیز مکلف شدم تا دقایقی را در جمع خوبان و ارادتمندان به ایشان صحبت کنم. بعد از مراسم و بر سر سفره صبحانه خودم را معرفی کردم. لبخند شیرینی بر لبانشان نقش بست و حال پدر را از من پرسیدند و از احوالات خودم جویا شدند. از اینکه طلبه شده ام و قبای روحانیت بر تن کرده ام ابراز خرسندی کردند و فرمودند: آشیخ علی آقا؛ شما هزار ماشاءالله منبری هستی، خوب منبر می روی؛ آیا کتاب هم می نویسی؟ عرض کردم: حاج آقا، نوشته ها و سیاهه هایی دارم، اما هنوز چیزی که چاپ و منتشر شده باشد خیر. آن روزها مشغول جمع آوری و نوشتن مطالبی پیرامون «نَفـس» بودم که هیچگاه کامل نشد و هنوز دست نوشته هایش باقی است. خیلی تشویقم کردند که بنویس و اصرار داشتند که طلبه حتما باید دست به قلم هم باشد.
خودشان هم دست به نگارششان خوب بود و کتاب های منتشر شده ای داشتند و من از بعض از علمایی که در زمان نجف ایشان را می شناختند شنیده بودم که آن روزها مشغول تالیف موسوعه ای درباره رجال و علما مازندران بوده اند و یک بار هم از خودشان حکایت آن تالیف را پرسیدم که از ناتمام ماندن آن ابراز تاسف کردند. هر چه بود در ایام جوانی با مرحوم آقابزرگ طهرانی موانست داشتند و شاید این موسوعه نگاری پیرامون شخصیت ها از اثرات همان مجالست با آقابزرگ باشد. ایشان دوران جوانی را با آقابزرگ به سر برده بودند و اکنون در پایان عمر در طهران؛ و آنقدر این موانست با آقابزرگ طهرانی برایشان خوشایند بود که اجازات ایشان را در ابتدای برخی کتب منتشره شان قرار داده بودند.
یک بار با دوستانی که قصد ساختن مستندی درباره حضرت زهرا سلام الله علیها را داشتند، خدمتشان رسیدیم و قرار شد هفته آینده با گروه فیلم برداری خدمتشان برسیم و ایشان پیرامون جنایاتی که در حق حضرت زهرا سلام الله علیها رخ داد صحبت نمایند. ایشان با بزرگواری پذیرفتند و با روی گشاده استقبال کردند و بعد از ضبط و فیلمبرداری فرمودند که یک نسخه از این را برای من بیاورید. بعد از آن روز بارها در جلسات روضه هفتگی صبح جمعه شان افتخار حضور داشتیم و هیچگاه نشد که این فیلم را تقدیمشان کنیم.
آخرین باری که زیارتشان کردیم چند ماه پیش در یک مهمانی بود. مثل همیشه لبخندی ملیح بر چهره شان و در احوالات خودشان بودند. هیچگاه گمان نمی کردیم که این آخرین دیدارمان با ایشان است، وگرنه هزار بار بیشتر قدر مجالست آن شب را می دانستیم. خبر داشتیم که چند ماهی را گرفتار بیماری و بیمارستانند و دست آخر در روز ولادت رسول خدا صل الله علیه و آله و حضرت صادق علیه السلام، در سن هشتاد و چهار سالگی چشم از جهان فرو بستند. رحمة الله علیه.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
۲ نظر
۰۵ بهمن ۹۲ ، ۰۶:۴۶