در کتاب "حریصا" می خوانیم:
- جواب سوال هشتم: با وجود تصریحات پیامبر، ابوبکر چگونه به خلافت رسید؟
حضرت على جریان این واقعه را در خطبه 192نهج البلاغه چنین شرح مىدهد:
یاران پیامبر که حافظان تاریخ زندگى او هستند به خاطر دارند که من هرگز لحظهاى از خدا و پیامبر او سرپیچى نکردهام. در جهاد با دشمن که قهرمانان فرار مىکردند و گام به عقب مىنهادند، از جان خویش در راه پیامبر خدا دریغ نکردم. رسول خدا جان سپرد در حالى که سرش بر سینه من بود و بر روى دست من جان از بدن او جدا شد و من براى تبرک دست بر چهرهام کشیدم. آنگاه بدن او را غسل دادم و فرشتگان مرا یارى مىکردند. گروهى از فرشتگان فرود آمده گروهى بالا مىرفتند و همهمه آنان که بر جسد پیامبر نماز مىخواندند مرتّب به گوش مىرسید؛ تا اینکه او را در آرامگاه خود نهادیم. هیچ کس در حال حیات و مرگ پیامبر از من به او سزاوارتر و شایسته تر نیست.درگذشت پیامبر گروهى را در سکوت فرو برد و گروهى دیگر را به تلاشهاى مرموز و مخفیانه وا داشت.
پس از درگذشت پیامبر نخستین واقعهاى که مسلمانان با آن روبرو شدند موضوع تکذیب وفات پیامبر از جانب «عمر» بود. او غوغایى در برابر خانه پیامبر برپا کرده و افرادى را که مىگفتند پیامبر فوت شده است را تهدید مىکرد. هرچه «عباس» و «ابنام مکتوم» آیاتى را که حاکى از امکان مرگ پیامبر بود تلاوت مىکردند، مؤثّر نمىافتاد. تا اینکه دوست او «ابوبکر» که در بیرون مدینه به سر مىبرد آمد و چون از ماجرا آگاه شد با خواندن آیه سی سوره زمر "إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ؛ تو مىمى میرى و دیگران نیز مىمیرند" که قبل از او دیگران نیز تلاوت کرده بودند عمر را خاموش کرد.
هنگامى که حضرت على مشغول غسل پیامبر شد و گروهى از اصحاب او را کمک مىکردند و در انتظار پایان یافتن غسل و کفن بودند و خود را براى خواندن نماز بر جسد مطهّر پیامبر آماده مىکردند، جنجال «سقیفه بنى ساعده» به جهت انتخاب جانشین براى پیامبر برپا شد. رشته کار در سقیفه در دست انصار بود، امّا وقتى «ابوبکر» و «عمر» و «ابوعبیده» که از مهاجران بودند از برپایى چنین انجمنى آگاه شدند، جسد پیامبر را که براى غسل آماده مىشد ترک کردند و به انجمن انصار در سقیفه پیوستند و پس از جدالهاى لفظى و احیاناً زد و خورد، ابوبکر با پنج رأى به عنوان خلیفه رسول اللّه انتخاب شد، در حالى که احدى از مهاجران، جز آن سه نفر، از انتخاب او آگاه نبودند.
در این گیرودار که حضرت علی مشغول تجهیز پیامبر بود و انجمن سقیفه نیز به کار خود مشغول، «ابوسفیان» که شمّ سیاسى نیرومندى داشت، به منظور ایجاد اختلاف در میان مسلمانان در خانه حضرت على را زد و به ایشان گفت: دستت را بده تا من با تو بیعت کنم و دست تو را به عنوان خلیفه مسلمانان بفشارم، که هرگاه من با تو بیعت کنم احدى از فرزندان عبد مناف با تو به مخالفت برنمى خیزد، و اگر فرزندان عبد مناف با تو بیعت کنند کسى از قریش از بیعت تو تخلّف نمىکند و سرانجام همه عرب، تو را به فرمانروایى مىپذیرند.
ولى حضرت على سخن ابوسفیان را بى اهمیت تلقى کرد و چون از نیّت او آگاه بود فرمود: من فعلاً مشغول تجهیز پیامبر هستم.
همزمان با پیشنهاد ابوسفیان یا قبل از آن، «عباس» نیز از حضرت على خواست که دست برادر زاده خود را به عنوان بیعت بفشارد، ولى آن حضرت از پذیرفتن پیشنهاد او نیز امتناع ورزید.
چیزى نگذشت که صداى تکبیر به گوش آنان رسید. حضرت على جریان را از عباس پرسید. عبّاس گفت: نگفتم که دیگران در اخذ بیعت بر تو سبقت مىجویند؟ نگفتم که دستت را بده تا با تو بیعت کنم؟ ولى تو حاضر نشدى و دیگران بر تو سبقت جستند.
- آیا پیشنهاد عباس و ابوسفیان واقع بینانه بود؟
چنانکه حضرت على تسلیم پیشنهاد عباس مىشد و بلافاصله پس از درگذشت پیامبر گروهى از شخصیتها را براى بیعت دعوت مىکرد، مسلّماً اجتماع سقیفه به هم مىخورد و یا اساساً تشکیل نمىشد. زیرا دیگران هرگز جرأت نمىکردند که مسئله مهم خلافت اسلامى را در یک محیط کوچکی که متعلّق به گروه خاصى بود مطرح سازند و فردى را با چند رأى براى زمامدارى انتخاب کنند.
با این حال، پیشنهاد عمومى پیامبر و بیعت خصوصى چند نفر از شخصیتها با حضرت على دور از واقع بینى بود و تاریخ درباره این بیعت همان داورى را مىکرد که در باره بیعت ابوبکر کرده است. زیرا زمامدارى حضرت على از دو حال خالى نبود: یا ایشان ولىّ منصوص و تعیین شده از جانب خداوند بود یا نبود. در صورت نخست، نیازى به بیعت گرفتن نداشت و اخذ رأى براى خلافت و کاندیدا ساختن خود براى اشغال این منصب یک نوع بى اعتنایى به تعیین الهى شمرده مىشد و موضوع خلافت را از مجراى منصب الهى و اینکه زمامدار باید از طرف خدا تعیین گردد خارج مىساخت و در مسیر یک مقام انتخابى قرار مىداد؛ و هرگز یک فرد پاکدامن و حقیقت بین براى حفظ مقام و موقعیت خود به تحریف حقیقت دست نمىزند و سرپوشى روى واقعیت نمىگذارد، چه رسد به امام معصوم. در فرض دوّم، انتخاب حضرت على براى خلافت همان رنگ و انگ را مىگرفت که خلافت ابوبکر گرفت و صمیمى ترین یار او، خلیفه دوّم، پس از مدتها درباره انتخاب ابوبکر گفت:
کانَتْ بَیْعَةُ أَبِی بَکْر فَلْتَةً وَقَى اللّهُ شَرَّها؛ انتخاب ابوبکر براى زمامدارى کارى عجولانه بود که خداوند شرّش را باز داشت.[1]
از همه مهمتر اینکه ابوسفیان در پیشنهاد خود کوچکترین حسن نیّت نداشت و نظر او جز ایجاد اختلاف و دودستگى و کشمکش در میان مسلمانان و استفاده از آب گِل آلود و بازگردانیدن عرب به دوران جاهلیت و خشکاندن نهال نوپاى اسلام نبود.
وى وارد خانه حضرت على شد و اشعارى چند در مدح آن حضرت سرود که ترجمه دو بیت آن به قرار زیر است:
فرزندان هاشم! سکوت را بشکنید تا مردم، مخصوصاً قبیلههاى تَیْم وعَدى در حقّ مسلّم شما چشم طمع ندوزند.
امر خلافت مربوط به شما و به سوى شماست و براى آن جز حضرت على کسى شایستگى ندارد.[2]
ولى حضرت على به طور کنایه به نیّت ناپاک او اشاره کرد و فرمود: تو در پى کارى هستى که ما اهل آن نیستیم.
طبرى مىنویسد: على او را ملامت کرد و گفت: تو جز فتنه و آشوب هدف دیگرى ندارى. تو مدّتها بدخواه اسلام بودى. مرا به نصیحت و پند و سواره و پیاده تو نیازى نیست.[3]
ابوسفیان اختلاف مسلمانان را درباره جانشینى پیامبر به خوبى دریافت و درباره آن چنین ارزیابى کرد: طوفانى مىبینم که جز خون، چیز دیگرى نمىتواند آنرا خاموش سازد.[4] ابوسفیان در ارزیابى خود بسیار صائب بود و اگر فداکارى و از خودگذشتگى خاندان بنى هاشم نبود، طوفان اختلاف را جز کشت و کشتار چیزى نمىتوانست فرو نشاند.
- گروه کینه توز
بسیارى از قبایل عرب جاهلى به انتقام جویى و کینه توزى مشهور و معروف بودند و اگر در تاریخ عرب جاهلى مىخوانیم که حوادث کوچک همواره رویدادهاى بزرگى را به دنبال داشته به این جهت بوده است که هیچگاه از فکر انتقام بیرون نمىآمدند. درست است که آنان در پرتو اسلام تا حدى از سنّتهاى جاهلانه دست کشیدند و تولدى دوباره یافتند، امّا چنان نبود که این نوع احساسات کاملاً ریشه کن شده، اثرى از آنها در زوایاى روح آنان باقى نمانده باشد، بلکه حس انتقام جویى پس از اسلام نیز کم و بیش به چشم مىخورد.
بى جهت نیست که «حُباب بن مُنذر»، مرد نیرومند انصار و طرفدار انتقال خلافت به جبهه انصار، در انجمن سقیفه رو به خلیفه دوم کرد و گفت: ما با زمامدارى شما هرگز مخالف نیستیم و بر این کار حسد نمیورزیم، ولى از آن مىترسیم که زمام امور به دست افرادى بیفتد که ما فرزندان و پدران و برادران آنان را در معرکههاى جنگ و براى محو شرک و گسترش اسلام کشتهایم، زیرا بستگان مهاجران به وسیله فرزندان انصار و جوانان ما کشته شدهاند. چنانچه همین افراد در رأس کار قرار گیرند وضع ما قطعاً دگرگون خواهد شد.
- سکوت پر معنى
جاى گفتگو نیست که شهادت پیامبر جامعه اسلامى و خاندان رسالت را با بحران عجیبى روبرو ساخت و هر لحظه بیم آن مىرفت که آتش جنگ داخلى میان مسلمانان بر سر موضوع خلافت و فرمانروایى شعله ور شود و سرانجام جامعه اسلامى به انحلال گراید و قبایل عرب تازه مسلمان به عصر جاهلیت و بت پرستى بازگردند.
نهضت اسلام، نهضت جوان و نهال نوبنیادى بود که هنوز ریشههاى آن در دلها رسوخ نکرده و اکثریت قابل ملاحظهاى از مردم، آنرا از صمیم دل نپذیرفته بودند.
هنوز حضرت على و بسیارى از یاران با وفاى پیامبر، از تغسیل و تدفین پیامبر فارغ نشده بودند که دو گروه از اصحاب مدّعى خلافت شدند و جار و جنجال بسیارى به راه انداختند. این دو گروه عبارت بودند از:
1ـ انصار، به ویژه تیره «خزرج»، که پیش از مهاجران در محلى به نام سقیفه بنى ساعده دور هم گرد آمدند و تصمیم گرفتند که زمام کار را به «سعد بن عباده» رئیس خزرجیان بسپارند و او را جانشین پیامبر سازند. ولى چون در میان تیرههاى انصار وحدت کلمه نبود و هنوز کینههاى دیرینه میان قبایل انصار، مخصوصاً تیرههاى «اوس» و «خزرج» به کلّى فراموش نشده بود، جبهه انصار در صحنه مبارزه با مخالفت داخلى روبرو شد و اوسیان با پیشوایى «سعد» که از خزرج بود مخالفت نمودند و نه تنها او را در این راه یارى نکردند بلکه ابراز تمایل کردند که زمام کار را فردى از مهاجران به دست بگیرد.
2ـ مهاجران و در رأس آنان ابوبکر و همفکران او. این گروه با اینکه در انجمن سقیفه در اقلیت کامل بودند، ولى به علتى که اشاره شد توانستند آرائى براى ابوبکر گرد آورند و سرانجام پیروزمندانه از انجمن سقیفه بیرون آیند و در نیمه راه تا مسجد نیز آراء و طرفدارانى پیدا کنند و ابوبکر، به عنوان خلیفه پیامبر، بر منبر رسول خدا9 قرار گیرد و مردم را براى بیعت و اطاعت دعوت کند.
- جناح سوم و مسئله خلافت
در برابر آن دو جناح، جناح سومى وجود داشت که از قدرت روحى و معنوى بزرگى برخوردار بود. این جناح تشکیل مىشد از شخص امیر مؤمنان حضرت علی و رجال بنى هاشم و تعدادى از پیروان راستین اسلام که خلافت را مخصوص حضرت على مىدانستند و او را از هر جهت براى زمامدارى و رهبرى شایسته تر از دیگران مىدیدند.
آنان با دیدگان خود مشاهده مىکردند که هنوز مراسم تدفین جسد مطهر پیامبر گرامى به پایان نرسیده بود که دو جناح مهاجر و انصار بر سرخلافت پیامبر به جنگ و ستیز برخاستند.
این جناح براى اینکه مخالفت خود را به سمع مهاجرین و انصار بلکه همه مسلمانان برسانند و اعلام کنند که انتخاب ابوبکر غیر قانونى و مخالف تنصیص پیامبر اکرم است، در خانهی حضرت زهرا متحصّن شده، در اجتماعات آنان حاضر نمىشدند. ولى این تحصّن سرانجام در هم شکست و مخالفان خلافت مجبور شدند خانه دخت گرامى پیامبر را ترک گویند و به مسجد بروند.
در آن وضعیت، وظیفه جناح سوم بسیار سنگین بود. به ویژه حضرت علی که با دیدگان خود مشاهده مىکرد خلافت و رهبرى اسلامى از محور خود خارج مىشود و به دنبال آن امور بسیارى از محور خود خارج خواهد شد. از این رو، حضرت علی تشخیص داد که ساکت ماندن و هیچ نگفتن، یک نوع صحّه بر این کار نارواست که داشت شکل قانونى به خود مىگرفت و سکوت شخصیتى مانند حضرت علی ممکن بود براى مردم آن روز و مردمان آینده نشانه حقّانیّت مدّعى خلافت تلقى شود. پس مُهر خاموشى را شکست و به نخستین وظیفه خود که یاد آورى حقیقت از طریق ایراد خطبه بود عمل کرد و در مسجد پیامبر، که به اجبار از او بیعت خواستند، رو به گروه مهاجر کرد و گفت:
اى گروه مهاجر، حکومتى را که حضرت محمّد اساس آن را پى ریزى کرد از دودمان او خارج نسازید و وارد خانههاى خود نکنید. به خدا سوگند، خاندان پیامبر به این کار سزاوارترند، زیرا در میان آنان کسى است که به مفاهیم قرآن و فروع و اصول دین احاطه کامل دارد و به سنّتهاى پیامبر آشناست و جامعه اسلامى را به خوبى مىتواند اداره کند و جلو مفاسد را بگیرد و غنایم را عادلانه قسمت کند. با وجود چنین فردى نوبت به دیگران نمىرسد. مبادا از هوى و هوس پیروى کنید که از راه خدا گمراه و از حقیقت دور مىشوید.[5]
حضرت علی براى اثبات شایستگى خویش به خلافت، در این بیان، بر علم وسیع خود به کتاب آسمانى و سنّتهاى پیامبر و قدرت روحى خود در اداره جامعه بر اساس عدالت تکیه کرده است. اگر به پیوند خویشاوندى با پیامبر نیز اشاره داشته یک نوع مقابله با استدلال گروه مهاجر بوده که به انتساب خود به پیامبر تکیه مىکردند.
طبق روایات اسلامی، حضرت علی با گروهى از بنى هاشم نزد ابوبکر رفتند، شایستگى خود را براى خلافت، همچون بیان پیشین از طریق علم به کتاب و سنّت و سبقت در اسلام بر دیگران و پایدارى در راه جهاد و فصاحت در بیان و شهامت و شجاعت روحى احتجاج کرد؛ چنانکه فرمود:
من در حیات پیامبر و هم پس از مرگ او به مقام و منصب او سزاوارترم. من وصىّ و وزیر و گنجینه اسرار و مخزن علوم او هستم. منم صدّیق اکبر و فاروق اعظم. من نخستین فردى هستم که به او ایمان آورده او را در این راه تصدیق کردهام. من استوارترین شما در جهاد با مشرکان، اعلمِ شما به کتاب و سنّت پیامبر، آگاهترینِ شما بر فروع و اصول دین، و فصیحترینِ شما در سخن گفتن و قویترین و استوارترینِ شما در برابر ناملایمات هستم. چرا در این میراث با من به نزاع برخاستید؟[6]
این نه تنها منطق حضرت علی است، بلکه برخى از مخالفان او نیز که گاه با وجدان بیدار سخن مىگفتند به شایستگى ایشان براى خلافت اعتراف مىکردند و اذعان میداشتند که با مقدّم داشتن دیگرى بر او، حقّ بزرگى را پایمال کردهاند.
هنگامى که ابوعبیده جرّاح از امتناع حضرت علی از بیعت با ابوبکر آگاه شد رو به امام کرد و گفت:
زمامدارى را به ابوبکر واگذار که اگر زنده ماندى و از عمر طولانى برخوردار شدى تو نسبت به زمامدارى از همه شایسته تر هستى، زیرا ملکات فاضله و ایمان نیرومند و علم وسیع و درک و واقع بینى و پیشگامى در اسلام و پیوند خویشاوندى و دامادى تو نسبت به پیامبر بر همه محرز است.[7]
* * *
آنچه از این صفحات تاریخ[8] و صفحات بعد از آن نتیجه میگیریم اینکه:
1. عدهای از اختلاف بین قبایل مدینه و مشغولیت حضرت علی به کار کفن و دفن پیامبر استفاده کرده و مزدورانه خلافت را غصب نمودند.
2. برخی از منافقان و ساده لوحان امت نزد حضرت علی آمدند و ایشان را ترغیب به بیعت و مقابله نمودند.
3. مردم، بیعت روز غدیر را زیر پا گذاشتند و با گروه مدعی خلافت بیعت نمودند.
4. حضرت علی برای آنکه جامعه اسلامی که جامعهای نوپا بود دچاز تشتت و از هم گسیختگی نشود و بسیاری از نو مسلمانان راه ارتداد در پیش نگیرند، تنها به سخنرانی و تطهیر افکار عمومی و تحصن در خانه اقدام نمودند و دست به قیام مسلحانه نزدند.
5. بیعت با غاصبان خلافت کاری نسنجیده و عجولانه بود که بعدها خود سردمداران کودتای سقیفه به آن اعتراف نمودند.
[1]. تاریخ طبرى ، ج3، ص 205 - سیره ابن هشام ، ج4، ص 308.
[2]. الدرجات الرفیعة، ص 87:
بَنِى هاشِم لا تُطْعِمُوا النّاسَ فِیکُمْ فَما الأَمْرُ إِلاّ فِیکُمُ وَإِلَیْکُمُ
وَلا سِیَّما تَیْمِ ابنِ مَرَّةَ أَوْ عَدِیّ وَلَیْسَ لَها إِلاّ أَبُو حَسَن عَلِیّ.
[3]. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ، ج2، ص 45.
[4]. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ، ج2، ص 44 به نقل از کتاب السقیفة جوهرى - «إِنّی لأرى عَجاجَةً لا یُطْفِؤها إِلاّ الدّمُ».
[5]. الإمامة والسیاسة ، ج 1 ، ص 11.
[6]. احتجاج طبرسى ، ج 1، ص 95.
[7]. الامامة و السیاسة ، ج 1، ص 12.
[8]. فروغ ولایت ، آیة الله جعفر سبحانی ، ص 149 - 155.