روضه ای که شب فاطمیه اول خوانده شد:
عزیز از دست داده ها می دانند
آدم داغ عزیزی را که می بینید؛ تا مدتها این داغ بر سینه اش سنگینی می کند
چشمش به هر چیزی که می افتد ؛ یاد عزیزش می کند
غذای محبوب عزیزش را که می بیند، یاد عزیزش می کند
این خانه، کودکان قد و نیم قد دارد
کودک بزرگ این خانواده، امام مجتبی است که هفت سال دارد
حسن که از آن روز در کوچه، دیگر زبانش بند آمده؛ سخن نمی گوید...
چشمش مدام به کوچه و دیوار کوچه و رد خون بر زمین کوچه و کوچه و کوچه و...
هر کدام از این بچه ها هر روز چشمشان به در خانه است؛ به میخ در است و ...
یاد مادر...
پنجاه سال گذشت...
زینب روزی نبود که یاد مادر نیافتد
عصر عاشورا شد
دیگر نه عون و جعفری مانده ؛ نه عباس و علی اکبری
همه اصحاب شهید شدند
سیدالشهدا آمد به خیمه ها و وداع کرد
مهیای رفتن شده بود
که ناگهان زینب دوان دوان آمد به بیرون خیمه ها
یاد مادر افتاده بود
وصیت روزهای آخر
زینب ام؛ فراموش نکنی گلوی حسینم را ببوسی!
یاد مادر و عصر عاشورا و وداع...
زینب برادر را صدا زد
مهلا مهلا . . .