ساعت فروش معتقد گفت: دو برادر بودند. یکی در شهر طلا فروشی داشت و دیگری در کوه عزلت گزیده بود و عبادت می کرد. یک روز برادر عابد از کوه برای برادرش پیغام می فرستد که تو خسته نشدی که اینقدر در شهر بودی و به آلودگی ها آلوده شدی؟ برادر طلا فروش جواب می فرستد: من در شهر دینم را حفظ کرده ام. تو یک روز پیش من بیا و خودت ببین. برادر عابد می پذیرد و از کوه به شهر و طلا فروشی برادر می آید. داخل مغازه برادر که شد دید که ظرف آبی بر سر در مغازه بسته است. علت را جویا می شود. برادر طلا فروش می گوید : این دین من است. من سالها زحمت کشیده ام که این نریزد. برادر عابد می گوید: عجب!. ساعتی می گذرد. برادر طلا فروش به دیگری می گوید من کاری دارم، قدری تو اینجا بایست، من می روم و می آیم. عابد می پذیرد و طلا فروش می رود. در این فرصت که عابد تنها بود خانمی به مغازه می آید و گل سینه ای انتخاب می کند. جلوی آینه مغازه می رود که آنرا امتحان کند و بر روی سینه اش ببیند. او روبه روی آینه مشغول گل سینه بود و یقه اش را کنار میزند که جلوه آنرا بر سینه اش ببیند که نگاه برادر عابد به سینه آن زن می افتد و در دلش لذتی می دود. این نگاه همان و ریختن آب بالای سر در مغازه همان. برادر طلا فروش که می آید نگاهش به ظرف آب می افتد و می گوید : برادر چه کردی. او هم ماجرا را تعریف می کند. برادر طلا فروش می گوید : این دین من بود که یک عمر آنرا حفظ کردم، تو یک ساعت اینجا بودی آنرا ریختی؟!
جناب ساعت فروش متدین بعد از نقل این حکایت گفت: که اگر در اینجا و این محل پر رفت و آمد بودی و دینت را حفظ کردی آنوقت مردی. یک روزی من داخل مغازه بودم که خانمی به شدت بد حجاب داخل مغازه ام شد. آنقدر وضعش بد بود که تمام این خیابان به او نگاه می کردند. همینکه داخل مغازه شد من سرم را پایین انداختم و گفتم : خانم محترم خواهش می کنم از مغازه من بروید بیرون ؛ خواهش می کنم!!!.