صاد

انسان معاصر | نوشته های علی صفدری در زمینه ادیان، ملل و انسانها

علی صفدری | Ali Safdari

//bayanbox.ir/id/6450223626713350757?view

دیدن تصویر در اندازه واقعی  اینجا





//bayanbox.ir/id/718797708358060228?view


     نه نفر از شهدا در مقابل چشم مادرانشان جان دادند:

1 ـ عبداللّه بن الحسین (علی اصغر)؛ نام مادرش رباب، دختر امرؤالقیس

2 ـ عون بن عبداللّه بن جعفر؛ مادرش عقیله بنی هاشم، زینب کبری سلام الله علیها

3 ـ قاسم بن الحسن؛ مادرش رمله

4 ـ عبداللّه بن الحسن؛ مادرش بنت شلیل

5 ـ عبداللّه بن مسلم؛ مادرش رقیه، دختر امیرالمؤمنین علیه السلام

6 ـ محمد بن ابی سعید بن عقیل؛ نام مادرش ذکر نشده است

7 ـ عمر بن جناده؛ نام مادرش ذکر نشده است

8 ـ عبداللّه بن عمیر کلبی، که مادرش او را بعد از شهادت پدر، تشویق به جهاد نمود

9 ـ عـلی بن الحسین (علی اکبر) که طبق نقل بعضی از مورخین، مادرش «لیلی» شاهد شهادت فرزند بود1


[1] ابصار العین / ص 130



     * 76 - دو نقل از دختر خردسال سیدالشهداء در خرابه شام
     * 77 - شرح شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
     * 78 - جبرئیل در روز عاشورا
     * 79 - بانوی دلیر؛ همسر و مادر شهید



//bayanbox.ir/id/718797708358060228?view


     یکی از شیر زنان کربلا همسر «جنادة بن کعب» است. وی همراه شوهرش و پسرش «عمرو بن جناده» از مـکـه بـه سیدالشهدا علیه السلام ملحق شد و تا کربلا آمد. آمده است که جناده از صحابه پیامبر صل الله علیه وآله بود و در جنگ صفین در رکاب امیرالمومنین علیه السلام حضور داشت. وی در کوفه با جناب مسلم بن عقیل بیعت نمود. بعد از دستگیری و شهادت مسلم بن عقیل، مخفیانه از کوفه خارج شد و خود را به کاروان سیدالشهداء علیه السلام رساند.1 صبح عاشورا و در ابتدای نبرد، جناده و همراهانش با شمشیرهایشان بر قلب سپاه دشمن حمله بردند، و پیکاری نمایان کردند. در جریان نبرد وقتی به محاصره درآمدند و ارتباطشان با یارانشان قطع گردید، حضرت عباس علیه السلام به یاریشان شتافت و آنها را که مجروح شده بودند، از محاصره رهانید. هنگام بازگشت، بار دیگر دشمن به آنان نزدیک شد و آنها نیز با تمام قدرت بر دشمن تاختند و پس از مبارزه‌ ای دلیرانه همگی در یک مکان به فیض عظیم شهادت نائل آمدند.2

     بعد ار به شهادت رسیدن
جنادة بن کعب، فـرزنـدش که نوجوانی ده یا یازده ساله بیشتر نبود، پرچم را بـه دسـت مـی گیرد و به میدان می آید؛ اما سیدالشهداء علیه السلام او را منع می کند و می فرماید هم اکنون پدرت کشته شده و آمدن تو به میدان، برای مادرت سنگین است. اما او گفت: «ان امی هی التی امرتنی؛ مادرم به من فرمان داده که جان ناقابل خود را فدای شما کنم».

     هنگامی که وارد میدان نبرد شد، اول از همه موقع خواندن رجز است. نگفت پدرم کیست،‌ مادرم کیست،‌ با این که رسم بود که خودشان را به اسم پدر و مادر و خویشانشان معرفی می‌کردند، نسب‌شان را می‌گفتند، کنیه‌شان را می‌گفتند،‌ اما او نگفت من که هستم. چنان رجز خواند که تا همیشه تاریخ اسمش می درخشد. فریاد زد:

امیر من حسین علیه السلام است و چه خوب امیری است. او مایه شادی دل پیامبرِ بشارت دهنده و انذار کننده است. پدرش علی علیه السلام و مادرش فاطمه علیها السلام است. آیا شبیهی برای او سراغ دارید؟ او چهره‏‌ای همچون خورشید رخشان و پیشانی‏ ای چون ماه دارد.

     او آن قدر با دشمن جنگید تا به شهادت رسید. «مالک بن نسر بدی» سرش را جدا کرد و به سوی لشکرگاه سیدالشهداء علیه السلام پرتاب نمود. مادرش سر او را برداشت و گفت: «أحسَنّت یا بُنَی، یا ثمره فؤادی، یا قرهَ عَینی؛ آفرین پسرم، ای شادی دلم و ای نور چشمم». سپس سر را به سوی یکی از افراد دشمن پرتاب کرد و او را به هلاکت رساند. پس از آن عمود خیمه را کشید و بر آن گروه حمله کرد. سیدالشهداء علیه السلام او را برگرداند و در حقش دعا فرمود.4


[1] تنقیح المقال / ج1 / ص234     -     ذخیرة الدارین / ص236
[2] تاریخ طبرى / ج۵ / ص۴۴۶     -    
الکامل فى التاریخ / ج۴ / ص74     -     ابصار العین / ص 144 و 61     -     نفس المهموم / ص257     -     مقتل مقرم / ص239     -     قاموس الرجال / ج2 / ص505 و 506
[3] بحار الانوار / ج45 / ص27     -     ذخیرة الدارین / ص244
[4] حیاة الحسین / ج3 / ص233     -     قاموس الرجال / ج7 / ص129     -     ابصار العین / ص94     -     منتهی الآمال / ص511


*****

     * 73 - روضه جعفر بن عفان در محضر امام صادق علیه السلام
     * 74 - واکنش همسر حضرت زینب به شهادت فرزندانش
     * 75 - دستور پیامبر قبل از سفر به کربلا


     امام صادق علیه السلام مى فرماید: در روز عاشورا، شخصى در لشکر صیحه مى زد؛ گفتند چرا فریاد مى زنى؟ گفت: چطور صیحه نـزنـم در حـالـى کـه پیامبر صل الله علیه وآله را مى بینم ایستاده؛ گاهى به زمین و گاهى هم به شما نگاه مى کند. «اخـاف ان یـدعوا اللّه على اهل الا رض فاهلک فیهم»؛ مى ترسم اهل زمین را نفرین کند، من هم در میان آنها هلاک شوم.

     وقـتى این خبر منتشر شد، نزدیک بود که موجب تفرقه در سپاه عمر سعد شود؛ لذا گفتند: این شخص دیوانه است.

     راوى به امام صادق علیه السلام عرض کرد: آن شخص چه کسى بود؟
     حضرت علیه السلام فرمود: «ما نراه الا جبرئیل»؛ او جبرئیل بود.1


[1] کامل الزیارات / باب 108 / ص 336     -     بحارالانوار / ج45 / ص173


*****

     * 73 - روضه جعفر بن عفان در محضر امام صادق علیه السلام
     * 74 - واکنش همسر حضرت زینب به شهادت فرزندانش
     * 75 - دستور پیامبر قبل از سفر به کربلا




     مرحوم «علامه دهسرخی ره» در کتاب شریف «رمز المصیبة» به نقل از «ریاض القدس» مرحوم واعظ قزوینی، شرح شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها را به تفصیل نقل می کند که بخشی از آن چنین است:

     وقتی قافله بانوان و نازدانگان به اسارت در آمده و به شام رسید، آنان را در خرابه ای جای دادند. در طول شبانه روز کار این خرابه نشینان، گریه و شیون و زاری و عزاداری بر کشتگانشان در کربلا بود. عصرها که می شد، اهالی شام دست در دست کودکانشان و همراه با وسایل و اطعمه و نانی که خریداری می کردند از مقابل خرابه عبور می کردند و یتیمان و خردسالان مصیبت دیده این منظره را می دیدند و به دامان عمه پناه می بردند و سوالشان این بود که: عمه جان؛ مگر ما خانه نداریم؟! مگر ما بابا نداریم؟! و حضرت زنیب سلام الله علیها پاسخشان می داد: چرا نور دیدگان، خانه های شما در مدینه و بابایتان در سفر است! و آنان می گفتند: عمه جان؛

مگر کسی که سفر رفت، بر نمی گردد

مگر که شام غریبان سحر نمی گردد

     در میان آن اطفال و نازدانگان، دختر کوچکی از فرزندان سیدالشهداء علیه السلام نیز بود. از آن هنگام که این قافله به شام رسیده و مجلس یزید را مشاهد نموده بود و خرابه نشین شده بودند؛ دل نازک این دختر به تنگ آمد. در یک شبی شور دیدن پدر به سرش افتاد. در فراغ و دوری پدر در گوشه ای از خرابه زانوی غم به بغل گرفت و با خود نجوا می کرد و اشک می ریخت. آنقدر گریه کرد که خاک غمناک خرابه از اشک چشمانش تر و گِل شد. از شدت غم و اندوه و غصه خوابش برد و در خواب پدر را دید که سرش داخل طشت طلا در مقابل یزید لعنت الله علیه قرار گرفته و یزید لعنت الله علیه با چوب بر لب و دندان بابا می زند؛ سر پدر هم دارد به درگاه خدا استغاثه می کند.

     دختر نازدانه از دیدن خواب سر پدر و جنایت یزید در حقش، هراسناک از خواب پرید. «تبکی و تقول وا ابتاه، وا قرة عیناه، وا حسیناه». آنقدر فریاد زد و بلند بلند گریه کرد که همه اهل خرابه پریشان احوال برخاسته و دور او حلقه زدند و غم و غصه داغ عزیزان تازه شد. آن نازدانه خردسال ناله می زد: «الآن پدر مرا بیاورید! نور چشم مرا حاضر کنید! تا توشه از جمالش بردارم. عمه، الآن دیدم که سر بریده پدرم در حضور یزید است و دارد چوب بر لبان وی می زند! و آن سر با خدا نجوا می کند! من سر بابایم را می خواهم!». هر چه تلاش کردند او را ساکت کنند نشد. امام سجاد علیه السلام پیش آمد و خردسال نازدانه را در بر گرفت و به سینه چسبانید و تسلی می داد که نور دیده صبر کن و از گریه دل مسوزان!

     آن قدر گریه کرد تا در دامان امام سجاد علیه السلام بی هوش افتاد. امام سجاد علیه السلام به گریه افتاد و زنان و نازداگان شیون نمودند. آنقدر گریه و زاری بالا گرفت تا صدا به کاخ یزید لعنت الله علیه رسید.

     طاهر بن عبدالله دمشقی نقل می کند: سر یزید روی زانوی من بود. برایش حکایت می گفتم و سر حسین بن علی علیه السلام در میان طشت بود. همین که صدای گریه و زاری از خرابه بلند شد؛ سرپوش از روی طشت کنار رفت و سر بریده شده ندا داد: «اختی، سکتی ابنتی» خواهرم؛ دخترم را ساکت کن!!1

     یزید لعنت الله علیهاز این ندا و از سر و صدای خرابه سخت ترسید و برآشفت. پرسید: طاهر چه خبر است؟ گفتم: نمی دانم در خرابه بر اسیران چه رخ داده که چنین در جوش و خروشند! یزید لعنت الله علیه غلامی را فرستاد تا خبر بگیرد. غلام رفت و پرسید؛ گفتند: دختر سیدالشهداء علیه السلام است، در خواب جمال پدر را دیده و آرام ندارد. غلام آمد و ماجرا را برای یزید  لعنت الله علیه گفت. یزید  لعنت الله علیه گفت: «ارفعوا رأس ابیها الیها» بیاید سر پدرش را برایش ببرید. «و قال اطرحوا رأس الحسین بحجرها» و گفت: بیاندازید سر حسین علیه السلام را به دامنش! «فعسی اذا نزلت الیه تسلت» پس آن سر مطهر را در میان طشت نهادند و رو به خرابه آوردند که ای گروه اسیران سر حسین آمد...

فأتوا بها الطشت یلمع نوره

کالشمس بل هو فوقها فی البهجته

     سر مطهر را گرفتند و آوردند در حضور آن خردسال نازدانه و سرپوش را از روی طشت برداشتند. تا نگاهش به سر افتاد، پرسید: «ما هذا الرأس؟» این سر کیست؟ گفتند: این بابایت حسین است. خود را بر آن سر مطهر انداخت و شروع کرد صورت پدر را بوسیدن و بر سر و سینه زدن. آنقدر با دستهای کوچکش به دهان زد تا پر از خون شد.

     «و هی تقول: یا ابتاه، من ذا الذی خضبتک بدمائک؟! یا ابتاه، من ذا الذی قطع وریدیک؟!» خردسال نازدانه با پدر درد و دل آغاز کرد و گفت: پدر، چه کسی تو را به خون خضابت کرد؟! چه کسی رگهای گلویت را برید؟! «یا ابتاه، من ذا الذی ایتمنی علی صغر سنی؟! یا ابتاه، من للیتیمة حتی تکبر» پدر، چه کسی در کودکی یتیمم کرد؟! بعد از تو دخترت را چه کسی بزرگ کند؟!



[1] بنابر نقل های مکرر تاریخی سر مبارک سیدالشهداء علیه السلام چند بار سخن گفته و یکی از همان موارد همین جاست!

[]

[]