صاد

انسان معاصر | نوشته های علی صفدری در زمینه ادیان، ملل و انسانها

علی صفدری | Ali Safdari


     مرحوم «علامه دهسرخی ره» در کتاب شریف «رمز المصیبة» به نقل از «ریاض القدس» مرحوم واعظ قزوینی، شرح شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها را به تفصیل نقل می کند که بخشی از آن چنین است:

     وقتی قافله بانوان و نازدانگان به اسارت در آمده و به شام رسید، آنان را در خرابه ای جای دادند. در طول شبانه روز کار این خرابه نشینان، گریه و شیون و زاری و عزاداری بر کشتگانشان در کربلا بود. عصرها که می شد، اهالی شام دست در دست کودکانشان و همراه با وسایل و اطعمه و نانی که خریداری می کردند از مقابل خرابه عبور می کردند و یتیمان و خردسالان مصیبت دیده این منظره را می دیدند و به دامان عمه پناه می بردند و سوالشان این بود که: عمه جان؛ مگر ما خانه نداریم؟! مگر ما بابا نداریم؟! و حضرت زنیب سلام الله علیها پاسخشان می داد: چرا نور دیدگان، خانه های شما در مدینه و بابایتان در سفر است! و آنان می گفتند: عمه جان؛

مگر کسی که سفر رفت، بر نمی گردد

مگر که شام غریبان سحر نمی گردد

     در میان آن اطفال و نازدانگان، دختر کوچکی از فرزندان سیدالشهداء علیه السلام نیز بود. از آن هنگام که این قافله به شام رسیده و مجلس یزید را مشاهد نموده بود و خرابه نشین شده بودند؛ دل نازک این دختر به تنگ آمد. در یک شبی شور دیدن پدر به سرش افتاد. در فراغ و دوری پدر در گوشه ای از خرابه زانوی غم به بغل گرفت و با خود نجوا می کرد و اشک می ریخت. آنقدر گریه کرد که خاک غمناک خرابه از اشک چشمانش تر و گِل شد. از شدت غم و اندوه و غصه خوابش برد و در خواب پدر را دید که سرش داخل طشت طلا در مقابل یزید لعنت الله علیه قرار گرفته و یزید لعنت الله علیه با چوب بر لب و دندان بابا می زند؛ سر پدر هم دارد به درگاه خدا استغاثه می کند.

     دختر نازدانه از دیدن خواب سر پدر و جنایت یزید در حقش، هراسناک از خواب پرید. «تبکی و تقول وا ابتاه، وا قرة عیناه، وا حسیناه». آنقدر فریاد زد و بلند بلند گریه کرد که همه اهل خرابه پریشان احوال برخاسته و دور او حلقه زدند و غم و غصه داغ عزیزان تازه شد. آن نازدانه خردسال ناله می زد: «الآن پدر مرا بیاورید! نور چشم مرا حاضر کنید! تا توشه از جمالش بردارم. عمه، الآن دیدم که سر بریده پدرم در حضور یزید است و دارد چوب بر لبان وی می زند! و آن سر با خدا نجوا می کند! من سر بابایم را می خواهم!». هر چه تلاش کردند او را ساکت کنند نشد. امام سجاد علیه السلام پیش آمد و خردسال نازدانه را در بر گرفت و به سینه چسبانید و تسلی می داد که نور دیده صبر کن و از گریه دل مسوزان!

     آن قدر گریه کرد تا در دامان امام سجاد علیه السلام بی هوش افتاد. امام سجاد علیه السلام به گریه افتاد و زنان و نازداگان شیون نمودند. آنقدر گریه و زاری بالا گرفت تا صدا به کاخ یزید لعنت الله علیه رسید.

     طاهر بن عبدالله دمشقی نقل می کند: سر یزید روی زانوی من بود. برایش حکایت می گفتم و سر حسین بن علی علیه السلام در میان طشت بود. همین که صدای گریه و زاری از خرابه بلند شد؛ سرپوش از روی طشت کنار رفت و سر بریده شده ندا داد: «اختی، سکتی ابنتی» خواهرم؛ دخترم را ساکت کن!!1

     یزید لعنت الله علیهاز این ندا و از سر و صدای خرابه سخت ترسید و برآشفت. پرسید: طاهر چه خبر است؟ گفتم: نمی دانم در خرابه بر اسیران چه رخ داده که چنین در جوش و خروشند! یزید لعنت الله علیه غلامی را فرستاد تا خبر بگیرد. غلام رفت و پرسید؛ گفتند: دختر سیدالشهداء علیه السلام است، در خواب جمال پدر را دیده و آرام ندارد. غلام آمد و ماجرا را برای یزید  لعنت الله علیه گفت. یزید  لعنت الله علیه گفت: «ارفعوا رأس ابیها الیها» بیاید سر پدرش را برایش ببرید. «و قال اطرحوا رأس الحسین بحجرها» و گفت: بیاندازید سر حسین علیه السلام را به دامنش! «فعسی اذا نزلت الیه تسلت» پس آن سر مطهر را در میان طشت نهادند و رو به خرابه آوردند که ای گروه اسیران سر حسین آمد...

فأتوا بها الطشت یلمع نوره

کالشمس بل هو فوقها فی البهجته

     سر مطهر را گرفتند و آوردند در حضور آن خردسال نازدانه و سرپوش را از روی طشت برداشتند. تا نگاهش به سر افتاد، پرسید: «ما هذا الرأس؟» این سر کیست؟ گفتند: این بابایت حسین است. خود را بر آن سر مطهر انداخت و شروع کرد صورت پدر را بوسیدن و بر سر و سینه زدن. آنقدر با دستهای کوچکش به دهان زد تا پر از خون شد.

     «و هی تقول: یا ابتاه، من ذا الذی خضبتک بدمائک؟! یا ابتاه، من ذا الذی قطع وریدیک؟!» خردسال نازدانه با پدر درد و دل آغاز کرد و گفت: پدر، چه کسی تو را به خون خضابت کرد؟! چه کسی رگهای گلویت را برید؟! «یا ابتاه، من ذا الذی ایتمنی علی صغر سنی؟! یا ابتاه، من للیتیمة حتی تکبر» پدر، چه کسی در کودکی یتیمم کرد؟! بعد از تو دخترت را چه کسی بزرگ کند؟!



[1] بنابر نقل های مکرر تاریخی سر مبارک سیدالشهداء علیه السلام چند بار سخن گفته و یکی از همان موارد همین جاست!

[]

[]




     دو عالم جلیل القدر شیعه، مرحوم «عمادالدین طبری» و مرحوم «حاج شیخ عباس قمی» درباره وجود نازنین دختر خردسال سیدالشهداء علیه السلام چنین می نویسند:

     زنان خاندان نبوّت در حالت اسیرى، حال مردانى که در کربلا شهید شده بودند بر پسران و دختران ایشان پوشیده مى‏ داشتند، و هر کودکى را وعده مى‏ دادند که پدر تو به فلان سفر رفته است و باز مى‏ آید، تا ایشان را به خانه یزید آوردند. دخترکى بود چهارساله، شبى از خواب بیدار شد گفت: پدر من حسین علیه السّلام کجا است؟ این ساعت او را به خواب دیدم، سخت پریشان بود. زنان و کودکان جمله در گریه افتادند و فغان از ایشان برخاست.
     یزید خفته بود، از خواب بیدار شد و حال تفحّص کرد، خبر بردند که حال چنین است. آن لعین در حال گفت که: بروند و سر پدر را بیاورند و در کنار او نهند، پس آن سر مقدّس را بیاوردند و در کنار آن دختر چهارساله نهادند.
     پرسید: این چیست؟
     گفتند: سر پدر تو است.
     آن دختر بترسید و فریاد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسلیم کرد.




[1] کامل بهایی / ج2 / ص179     -     منتهی الآمال / ج2 / ص1003

*  در کتاب «کامل بهایی» به نقل از کتاب «الحاویة» نوشته «قاسم بن محمد بن احمد مأمونی» از اندیشمندان اهل سنت این مطلب ذکر شده است که مرحوم حاج شیخ عباس قمی شرح حالش را در کتاب «فوائد الرضویة»، صفحه 112 آورده است.





۰ نظر ۱۷ آذر ۹۲ ، ۱۰:۵۴
سایت انسان معاصر


     «عبدالله بن جعفر» بسیار تلاش نمود تا سیدالشهداء علیه السلام را از سفر به کربلا منصرف سازد. حتی نزد «عمرو بن سعید» حاکم مکه رفت و برای حضرت علیه السلام امان نامه گرفت؛ اما سیدالشهداء علیه السلام در دیداری به وی فرمود:

     «إنی رأیت رسول الله فی منامی و أمرنی بأمر لابد أن أنتهی إلیه  ؛  پیامبر را در عالم رویا دیدم و به من دستوری فرمود که باید آن را انجام دهم».

     عبدالله پرسید: آن رویا و دستور چیست؟

     حضرت علیه السلام فرمود: «ما حدثت احدا بها و ما انا محدث بها حتی ألقی ربی ؛ به احدی نگفته و نخواهم گفت تا هنگامی که خداوند را ملاقات کنم».1


[1] طبری / ج5 / ص387     -     کامل ابن اثیر / ج4 / ص40




     درباره جناب «عبدالله بن جعفر طیّار» سخن فراوان است. «عبدالله» برادر زاده و داماد امیرالمومنین علیه السلام است. همسرش حضرت زینب کبری سلام الله علیها و مادرش «اسماء بنت عمیس» است. وی اولین مولود از مسلمانان در سرزمین حبشه است و در سال هشتاد هجری در سن نود سالگی از دنیا می رود. مادرش اسماء بعد از شهادت جعفر طیار، با ابوبکر و بعد از او با امیرالمومنین علیه السلام ازدواج می کند؛ لذا «عبدالله» و «محمد بن ابی بکر» و «یحیی بن علی» برادران مادری هستند.1 عبدالله خیلی تلاش کرد که جلوی حرکت امام حسین علیه السلام به سمت کربلا را بگیرد. او خوب می دانست که پایان این سفر شهادت سیدالشهداء علیه السلام است.2 اما هنگامی که تلاشش را بی فایده دید، فرزندانش را با سیدالشهداء علیه السلام همراه کرد. طبق نقل ها و برداشت های تاریخی علت های گوناگونی را بر می شمرند که چرا خوب عبدالله همراه سیدالشهداء علیه السلام نیامد؛ به هر ترتیب این طور از تاریخ برداشت می شود که خودش بسیار دوست می داشت که همراه کاروان راهی شود، اما دست تقدیر برایش جور دیگری رقم زد.

     در میان شهدا کربلا یکی «عون» فرزند جناب عبدالله بود که به شهادت رسید و دیگری «محمد». طبق نقل های موجود مادر عون «حضرت زینب سلام الله علیها» بود و مادر محمد «حوصاء بنت حفصه».3 اما در مقاتل الطالبین فرزند سومی به نام «عبیدالله» را از فرزندان عبدالله برمی شمرد که مادرش حوصاء بوده و در کربلا به شهادت رسیده است.4

     چون خبر شهادت فرزندان عبدالله به مدینه رسید، «ابو سلاسل» غلام عبدالله گفت: «هذا ما لقینا من حسین». عبدالله بسیار عصبانی و پریشان شد و گفت: «تو این چنین درباره حسین سخن می گویی؛ به خدا سوگند دوست داشتم که من هم همراه او کشته می شدم، ولی اگر نتوانستم خودم شرکت کنم، لا اقل با فرزندانم او را کمک کردم».5



[1] اسدالغابة / ج3 / ص133     -     الاستیعاب / ج3 / ص880

[2] رجوع شود به نامه ای که عبدالله بن جعفر برای سیدالشهداء علیه السلام نوشت.     //     مقتل الحسین خوارزمی / ج1 / ص217

[3] ابصار العین / صص39 و 40     -     حیاة الحسین / ج3 / ص258

[4] مقاتل الطالبین / ص61

[5] والله لو شهدته لأحببت أن لا أفارقه حتی افتل معه...     //     حیاة الحسین / ج3 / ص419




     نقل شده که «سید اسماعیل حمیری» بر امام صادق علیه السلام وارد شد. حضرت امر فرمودند پرده اى آویختند و زنها پشت پرده نشستند. آنگاه به سید اسماعیل حمیرى فرمودند اشعارى را در مصیبت و مرثیه جدم حسین علیه السلام بخوان. سید حمیری شروع به خواندن نمود و این اشعار را قرائت کرد:


امرر علی جدث الحسین            فقل لاعظمه الزکیة

یا اعظما لازلت من            و طفاء ساکبة رویة

و اذا مررت بقبره            فأطل به وقف المطیّة

ما لذّ عیش یعد رضــ          ک بالجیاد الاعوجیّة


       -  هنگامى که بر بدن حسین علیه السلام عبورت افتاد، به استخوانهاى پاکش بگو:

       -  پیوسته از اشک چشمان سیراب خواهى بود

       -  هنگامى که بر قبرش گذر کردى، مرکبت را مدت زیادى نگه دار و بگو

       -  پس از آنکه بدنت را با سم ستوران خرد کردند، زندگى لذت ندارد...


     تا شعر و روضه ی سید حمیری به اینجا رسید دیدند اشـکهـاى امـام صـادق علیه السلام جارى شد و صداى گریه و شیون از پشت پرده بلند شد که کوچه هاى مدینه را پر کرد. حضرت که چنین دید فرمود: بس است.1


[1] الغدیر / ج2 / ص235

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۲ ، ۱۱:۱۰
سایت انسان معاصر